جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

زد سحر طایر قدس ز سر سدره صفیر

که درین دامگه حادثه آرام مگیر

قدسیان بهر تو آراسته عشرتگه انس

تو درین غمکده چون غمزدگان مانده اسیر

دو کمانوار میان تو و مقصود ره است

خویش را بهر چه انداخته ای دور چو تیر

بگسل از دل ببر از جان که گزیر است ازان

دل به آن شاهد جان ده که ازو نیست گزیر

هیچ جا نیست که عکس رخ او پیدا نیست

جرم آیینه بود گر نبود عکس پذیر

خم دیرینه می پیر من است ای ساقی

هر دمم فیض دگر می رسد از باطن پیر

باده لعل برد غصه ایام ز دل

مدعی گر نخورد گو برو از غصه بمیر

جامی آن راز که در پرده معنی بنهفت

نی کلک تو ادا کرد به الحال صریر

زیر این پرده زنگار کسی محرم نیست

پرده مگشا ز رخ حجله نشینان ضمیر