جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

گل خوش است و عید خوش وز هر دو خوشتر وصل یار

خاصه بعد از محنت هجران و درد انتظار

در بهاران غنچه را دل خرم و خندان بود

غنچه دل چون دل غنچه ست ما را این بهار

می نماید لاله زار عشرت امسالم به چشم

داغهای محنت دوری که بر دل بود پار

آرزو دارم که گیرم بر کنار کشت می

ای خوش آن دم کارزوی خویش گیرم در کنار

دامن افشان از غبار غم که از باران نماند

چون دل اهل صفا بر دامن صحرا غبار

آب صافی می کند در جوی کار آینه

شاهد گل زان گشاید رخ به طرف جویبار

آن سهی قد گر کند بر مشهد جامی گذر

بهر پابوس وی از گل سربرآرد سبزه وار