جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

آن کیست که شهری همه دیوانه اویند

مفتون شده نرگس مستانه اویند

زان پیش که شمع رخش افروخته گردد

مرغان اولی اجنحه پروانه اویند

زان دم که به پیمانه لبش چاشنیی ریخت

جانها مگسان لب پیمانه اویند

هر کس که ز عشقش زده دم از مژه خوبان

جاروب کشان در کاشانه اویند

چشمان منش خانه و من مرده ز غیرت

کین مردمکان بهر چه هم خانه اویند

زلف ار به کفم می ننهد کاش ببخشد

مویی دو سه بگسسته که در شانه اویند

افسانه جامی مشنو خواجه که خلقی

در خواب اجل رفته ز افسانه اویند