مرا به کوی تو خواهم که خانهای باشد
ز بهر آمدن آنجا بهانهای باشد
گذاشتم دل صد پاره را به خاک درت
که پیش تیر تو از من نشانهای باشد
۳
من آن نیم که عنان گیریت توانم کرد
مرادم از تو همین تازیانهای باشد
چه بیم ز آتش دوزخ که گفت واعظ شهر
که آن ز شعله شوقت زبانهای باشد
ز خوبی تو به هرجا حکایتی گفتند
حدیث یوسف مصری فسانهای باشد
۶
مپوش عارض و خال از دل رمیده من
که مرغ زنده به آبی و دانهای باشد
سگیست جامی و جایش همیشه خاک درت
نه آن سگی که به هر آستانهای باشد