جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

دور از رخ تو چنانم ای دوست

کز هستی خود به جانم ای دوست

صبر از همه نیکوان توانم

لیک از تو نمی توانم ای دوست

خواهم که به روز وصل پیشت

غمنامه هجر خوانم ای دوست

پیش تو هنوز نارسیده

از کار فتد زبانم ای دوست

گفتی ز غمم دل تو چون است

دل پیش تو من چه دانم ای دوست

دامن مفشان ز من که خواهم

جان در قدمت فشانم ای دوست

جامی سر خود نهاده بر در

یعنی سگ آستانم ای دوست