جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

آن نه خط است که گرد رخ زیباش گرفت

دل ما سوخت بسی دود دل ماش گرفت

طوطیانند فرو برده به شکر منقار

یا خط سبز لب لعل شکرخاش گرفت

نقش پابوس ویم نیست همین بس که چو شد

در رهش سوده تنم نقش کف پاش گرفت

نه دل است این به برم بلکه دلم از غم عشق

شد جدا قطره ای از خون جگر جاش گرفت

گفت دامان وصالت بنهم بر کف و رفت

اشک من گوشه دامان به تقاضاش گرفت

ساقی امروز به نقدم قدحی چند بده

رغم آن را که غم نسیه فرداش گرفت

دل در آن زلف سیه شد بگسل جامی ازو

بر حذر باش ز دیوانه که سوداش گرفت