جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳

غمت تا در دلم منزل گرفته ست

ز شادی جهانم دل گرفته ست

مپرس از من شمار عقد آن زلف

که عقل آن عقده را مشکل گرفته ست

تو دریایی و زاهد خشک ازان ماند

کزین دریا ره ساحل گرفته ست

مبند ای ساربان محمل که امروز

سرشکم راه بر محمل گرفته ست

دلم با چشم خونریز تو صیدی ست

که صیادش پی بسمل گرفته ست

به کوی عشق ازان کس حاصلی نیست

که راه زهد بی حاصل گرفته ست

ز جامت جرعه ای ناخورده جامی

چه خود را مست لایعقل گرفته ست