جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

مرا از درد تو بر سینه داغی ست

که با آن داغم از مرهم فراغی ست

مگو دیگر نخواهم سوخت جانت

به داغ خویشتن کین نیز داغی ست

من و ویرانه هجر ای خوش آن کس

که با چون تو گلی بر طرف باغی ست

بنال ای عندلیب هجر دیده

که باغ وصل عشرتگاه زاغی ست

به خوش لحنی زبان مگشای کامروز

سرود بزم گلبانگ کلاغی ست

تو جویان نیستی ای خواجه ور نی

ازان گم ناشده هر سو سراغی ست

مکن جامی ز آه آتشین بس

که شبهای غمت را خوش چراغی ست