جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

رحمی بده خدایا آن سنگدل جوان را

یا طاقتی و صبری این پیر ناتوان را

بختم جوان و عقلم پیر است لیک عشقش

آورده زیر فرمان هم پیر و هم جوان را

۳

گر زرد شد گیاهی در خشکسال هجران

پژمردگی مبادا آن تازه ارغوان را

خون می رود ز چشمم آن بخت کو که بینم

سروی نشسته بر لب این چشمه روان را

زاهد به کنج محراب آورده روی طاعت

عاشق گرفته قبله آن طاق ابروان را

۶

محمل مبند امروز ای ساربان جانان

کز آب چشم ما شد ره بسته کاروان را

جامی ز عشق خوبان گر گفت توبه کردم

این نکته بشنو از من زنهار مشنو آن را