جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

من که جا کردم به دل آن کافر بدکیش را

گوش کردن کی توانم قول نیک اندیش را

ناصحا سودای بدخویی چنین می داردم

ورنه کس هرگز چنین رسوا نخواهد خویش را

رسم دلجویی ندارد یارب آن سلطان حسن

یا نمی گوید کسی حال من درویش را

کیش پر تیر جفا دارد به کین بیدلان

از کدام استاد سنگین دل گرفت این کیش را

درد تو بیش از حد و غم های تو از درد بیش

با که گویم یارب این غمهای بیش از بیش را

دل فگار توست کار او میفکن با طبیب

زانکه جز داغ تو نبود سودمند این ریش را

سینه جامی که شد ریش از تو نتوان نیش زد

زانکه آه سوزناکش می گدازد نیش را