تجلی الراح من کاس تصفی الروح فاقبلها
که می بخشد صفای می فروغ خلوت دلها
انلنی جرعة منها ارحنی ساعة عنی
که ماند از ظلمت هستی درون پرده مشکلها
به جان شو ساکن کعبه بیابان چند پیمایی
چو نبود قرب روحانی چه سود از قطع منزلها
برآر ای بحر بیپایان ز جود بیکران موجی
که خلقی تشنهلب مردند بر اطراف ساحلها
مرا نظاره محمل ز سلمی باز میدارد
چه باشد برق استغنا زند آتش به محملها
تو سلطان فلک قدری چه باشی با گداطبعان
تو خورشید جهانتابی چه گردی شمع محفلها
صفای جام می جامی برد زنگ غم از خاطر
اذا ما تلق من هم فحاولها و ناولها