جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴

هر چه اسباب جمال است رخ خوب تو را

همه بر وجه کمال است کما لا یخفی

بعد عمری کشمت گفتی و من می میرم

هر دم از غم که مبادا نکند عمر وفا

بس که زاهد به ریا سبحه صد دانه شمرد

در همه شهر بدین شیوه شد انگشت نما

گر به تیغ تو جدا شد سرم از تن چه غم است

غم از آن ست که از تیغ تو افتاد جدا

خواستم خواهم ازان لب به دعا دشنامی

حاجت من چو روا گشت چه حاجت به دعا

طلب بوسه ازان لب نبود حد کسی

در سر من هوسی هست ولی زان کف پا

جامی آخر به سر زلف تو زد دست امید

خصه الله تعالی بمزید الزلفا