آوردهاند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه فروشى داشتند، میخریدند و میفروختند. یکى همیشه در دکان بود و یکى در تردد و گردش، و آن شریک که در تردد بود از شریک دیگر پرسید که امروز چیزى فروختهیى؟. گفت: نه و اللّه!. گفت: چیزى خوردهیى!. گفت: نه!. گفت: پس خربزهى بزرگى که دیروز نشان کردهام کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست؟! و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشتهیى یا نه؟ و این گفتگو را که میکنم میخواهم بدانم که رفیق تو که بوده است. شریک گفت: اى مرد بواللّه العظیم سوگند که رفیقى نداشته و من نخوردهام!. آن مرد بشریکش گفت: من کسى را باین کج جلقى و تند خوئى ندیدهام که بهر حرفى از جاى درآید و قسم خورد، من کى مضایقه در خوردن خربزه با تو کردهام؟ مطلب و غرض آنست میترسم این خربزه را اگر تنها خورده باشى آسیبى بتو رسد چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده. آن رفیق بشریک خود گفت: بخدا و رسول و بقرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخوردهام!. بعد آن مرد گفت: حالا اینها را که تو میگوئى اگر کسى بشنود گمان میکند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشتهام، زینهار اى برادر از براى اینچنین چیز جزئى از جاى برآئى! اینقدر میخواهم که بگوئى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى. آن مرد از شنیدن این گفتگو بیتاب شد و بدنیا و آخرت و بمشرق و بمغرب و بعیسى و موسى قسم خورد که من ابدا نخوردهام. آن مرد گفت: این قسمها را براى کسى بخور که تو را نشناخته باشد، با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخوردهیى اما کج خلقى تا باین حد خوب نمیباشد. الحاصل پس از گفتگوى زیاد. آن شریک بیچاره گفت: اى برادر من نگاه کن ببین! تو چرا اینقدر بىاعتقادى؟ قسمى و سوگندى دیگر نمانده که یاد نمایم، پس از این از من چه میخواهى؟، این خربزه را بهر قیمت که میدانى بفروش میرسد از حصهى من کم نموده و حساب کن!. آن مرد گفت: اى یار من از آن گذشتم و قیمت هم نمیخواهم، بد کردم، اگر من بعد از این مقوله حرف زنم مرد نباشم، میخواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه باسب دادى و یا بیابو و یا بدور انداختى؟. آن فقیر تاب نیاورد، گریبان خود را پاره پاره کرد و رو بصحرا نمود. اى موش تو نیز در هر حرفى پانصد کلمه از من دلیل و نظیر خواستى و قبول کردى و باز از سر نو گرفتى و گفتگو میکنى. موش چون این نظیر را از گربه شنید سکوت اختیار کرد. گربه گفت: اى موش چرا ساکت شدهیى؟. موش گفت: اى شهریار بیش از این دردسر دادن خوب نیست، اگر شفقت فرمائى تا برویم و صحبت را بوقت دیگر گذرانیم اصلح و بهتر خواهد بود، چرا که گفتهاند: یار باقى صحبت باقى گربه گفت. بلى بسیار خوب! حالا تو برو بخانهى خود که ما هم برویم، لکن اى موش میخواهم مرا حلال و آزاد کنى زیرا که ارادهى سفر خراسان دارم و میترسم که مبادا اجل در رسد و مرگ امان ندهد که بار دیگر بصحبت یکدیگر برسیم، چرا که گفتهاند.
افکند بغربت فلک بیباکم
آواره بکرد گردش افلاکم
یا رب ز کدام چشمه نوشم آبى؟
آیا بکدام گوشه باشد خاکم؟
پس چون موش از گربه این را شنید در دل شوق تمام بهم رسانید و با خود گفت: گربه عجب مژدهیى داد که بسفر خراسان میرود و ما را از مشقت و آزار فارغ میسازد و براى دفع الوقت بزبانى گفت. اى شهریار؟ انشاء اللّه تعالى دیدار شریف بخیر و خوبى دیده شود. پس از این تعارفات ظاهرى موش بخانه رفت و گربه روان شد و میگفت که اکنون در گوشهیى کمین کن تا شاید موش را خاطر جمع کنم و او را بچنگ آورم. گربه این فکر را کرد، قضا را ترازو کهنهیى افتاده بود، گربه رفت در پس آن ترازو پنهان شد. موش چون بخانه رفت با خود گفت: گربه رفت که تا کجا لقمهیى برباید، اکنون فرصت غنیمت است و حالا میباید بیرون رفت و صحرا را سیر و صفائى کرد، زیرا یقین است که حالا در این حوالى نیست. موش باین خیال از خانه بیرون آمد، برمیجست و فرو میجست و رقص کنان این دو بیت را میخواند:
دشمن ز برم برفت و من شاد شدم
و از غصه و درد و رنج آزاد شدم
دیدم رخ عیش و چون ندیدم رخ خصم
صید دیگرى بودم و صیاد شدم
هر دم نغمهى تازه و پردهى بدیعى و شعر غریبى میخواند و میرقصید در این اثناء گربه میدید و با خود میگفت: آخر صبر کن و شتاب مکن زیرا پیغمبر خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم فرموده: الصبر مفتاح الفرج و شاعر هم در این معنى گفته:
الصبر کالصبر مرفى مرارته
لکن عواقبه أحلى من العسل
پس موش کم کم بنزدیک ترازو آمد. گربه از بیم آنکه مبادا موش از چنگش خلاصى یابد، چنان جست و خیز کرد که در حالت گرفتن موش سه معلق زده بروى یکدیگر بغلطیدند و موش را بچنگال و دست و پا فرو گرفت و در حالتیکه نفس میزد و عرق بر جبین مردانهى او نشسته بود این بیت را برخواند.
ایدل دلدار چونت یافتم
اول بازار گم کردم تو را
آخر بازار خوبت یافتم
بعد از آن گفت: اى موش! چه حال دارى؟. گفت: اى شهریار! حالى بر من باقى نمانده است و الان خود را در حالت نزع مىیابم!. گربه گفت: دغدغه مکن که مرا با تو کارى نیست! موش گفت: اگر باور کنم عقلم نباشد. گربه گفت: چرا باور نمیکنى؟. چون است که من قول تو را در باب بره بریان و یخنى راست و درست دانستم و مدتها در انتظار نشستم؟ اى موش اى جان من. اى عمر و زندگانى من. و اى برازندهى کام و جان و دل من! چه ساعت نیکوئى بوده این که مرا بدیدار تو دیده روشن و منور شد!، آیا کسى چنین وصلى دیده و یا چنین شهد مرادى چشیده و چنین عیشى شنیده باشد؟. الحمد للّه رب العالمین حمد و سپاس خداى را عز و جل که کام دل و آرزوى مرا بدیدار تو حاصل گردانید. موش اشک از دو دیده روان و خجل و شرمسار سر در زیر افکنده و حیران و سرگردان و مضطرب خود را ببیمارى و رنجورى افکند. پس گربه با خود گفت: اگر فورا او را بکشم غم از دل من بیرون نخواهد رفت و اگر ببازى مشغول شوم ترسم از دستم رهائى یابد. پس او را از خانهى خودش دورتر برد و آنگاه دست و پایش را بدندان بشکست و او را گذاشته گفت: السلام علیک اى موش. موش پس از این صدمه و واقعه جواب نگفت. گربه گفت: چرا جواب نمیگوئى؟. موش گفت: اى شهریار مرا این نوع سیاست از تو توقع نبود زیرا که تو طالب علمى و خداوند عالمیان در کلام خودش فرموده: الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ. و حدیث حضرت رسول است: لا یرحم الله من لا یرحم الناس. عجب میدارم از لطف و مروت شهریار که چرا در حق من تا این درجه کم مرحمت بوده. بارى، اگر چه میدانم که آتش غضب شهریار فرو مىنشیند و مروت پیشه ساخته من حقیر را میبخشاید و هیچوقت روا نبود که من بیچاره باین شکل بىدست و پا مانم و عیال و اطفالم بىمعیشت و سرگردان مانند. گربه از شنیدن این گفتگو تبسمى کرد و گفت: اى موش آن قورمه و یخنى چه شد؟. موش گفت: نشنیدهیى که بزرگان گفتهاند:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید بکار
چه چاره که غفلت ورزیدم و حال از بدبختى بکیفر آن گرفتار شده و از جهالت و ستم میمیرم؟. گربه گفت: اکنون در دست من گرفتار و اسیرى و در معرض موتى و بالاخره اندرون من جاى تو خواهد بود، نیکو تأمل کن که بغیر از عمل، از آن مزخرفات صوفیه تو را سودى و فایدهیى نخواهد بود. موش گفت: آخر نه تو اى شهریار گفتى که در میان ایشان چنین گفته شده است که هر کس از عالم جسمانى گذشته واصل میشود؟، اگر چنانچه نیکو کارى لابد و لاشک الواصل الى رحمة لله الملک الجلیل خواهید شد و اگر از اهل معصیت و بد کارى الواصل الى الدرک الاسفل فى النار خواهى بود. گربه گفت: از خلوت نشینان که میگفتى اکنون تو را نفعى دارد و اگر انصافى دارى و میدانى که آن حلواى ارده که گفته شد اگر محل اعتبارى میبود بیان آن حلوا را هر یک از پیغمبران بامتان و اوصیاء و اصحاب خود نازل میکردند و حضرت رسول خدا که رحمة للعالمین است آنچه پاکیزهتر و بهتر و معتبر است مخصوص او و ذریهى او و امتانش از جانب حق باو وحى و الهام میشد و مادام اصحاب و اوصیاء که از غیر احقند مدعى و صاحب این رتبه نباشند از کجا شیخ کم سواد را آن رتبه حاصل شد؟. و اگر گوئى که پیغمبران دانستند و اصحاب و اوصیاى ایشان خود ترسانند پس نسبت بپیغمبران تهمت گفتهاند و تقصیر لازم دانسته که تبلیغ رسالت نکرده باشند. اى موش! میدانى آن حلوا کدام است؟. موش گفت: نه!. گربه گفت: کیف شراب و بنگ و شوق هوى و هوس نفسانى است که جاهل و فاسق را از او شورى در دل بهم رسد و عاقل و دانا از ایشان و کردار و اعمالشان بیزار. مثل اینچنین کسان مثل مرد بیدست و پائى است که شناورى هم نداند و در بحر عمیق غوطهور شود، البته یا غرق میگردد و یا در کام نهنگ و امثال آن گرفتار میشود. ایشان یعنى آن مدعیان تصوف بکمال نادانى متوجه خیال و فکر رقیق و بحر عمیق گردیده و بىکشتى شریعت و بىلنگر حقیقت و بىملاح علم و بىبادبان مرشد و بىدانستن شناورى، خود را در دریاى تفکر بیخود افکنده و در کام نهنگ شیطان در گرداب قلرم بطلان گرفتارند و شیطان هر ساعت ایشان را بطریقى و نوعى فریب میدهد تا اینکه بدرجهیى گمان برده و مىبرند که از بحر عمیق غوطه خورده و خلاص شدهاند و گوهر آبدار بدست آوردهاند و چون خداوند عالمیان عالم بافعال ایشان و گمراه ساختن شیطان از خرقهى بنى آدم است لهذا در کلام مجید فرموده: یا بَنِی آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ. و فرستادن پیغمبران و کتابها و نقل قصص پیشینیان و اندازه تهدید و وعید و امر و نهى و منع از نامشروع و ناشایسته از براى این است که هر کس بالغ و عاقل و مکلف بوده باشد متابعت امور شرع رسول خدا و اقوال علماى دین مبین نموده براه ضلالت شیطانى گمراه نگردد، و هر کس که متابعت هوى و هوس کند و پیروى شیطان نماید هر آینه متسوجب عذاب الهى بوده حیران و سرگردان بوده باشد. اى موش! اگر شخصى را گویند کافر است و خود آن شخص مسلمان باشد بگفتن مردمان کافر نمیشود و هر گاه کافریرا مؤمن نام برند باین نام نهادن او از کفر پاک نخواهد شد. و همچنین در میان مردم بسیار باشد که شخصى را فلان خان و فلان سلطان اسم گذارند و حال اینکه داراى آن اسم گرسنه و برهنه باشد. و همچنین بسیار کس میشود داراى مال و نعمت است و او را باسم و لقب بسیط و سهلى خوانند. پس در این صورت معلوم شد که اسم را بفعلى کار نیست، اما مىباید آنشخص که ترقى میکند باسم خوب و لقب خوب فراخور آن اسم و لقب کارى و فعلى کند که شایستهى حال او باشد. پس بنى آدم باید چنین سلوک با مردم نماید که از گفتن و شنیدن و نشستن و برخواستن نقصى بر او وارد نیاید و از منهیات و محرمات اجتناب نماید. پس اى موش! صوفى اسمى است بمعنى صاف بناء علیه، اگر کسى در عبودیت از عیوبات دینى صاف و بىغش و تابع شرع شریف بوده باشد از این بهتر و خوبتر چه باشد؟. و اگر جاهل و نادان و گمراه بوده باشد و گوید من صوفیم دروغ گوئى و تهمت نموده و خائب و خاسر خواهد بود. و بمفاد حدیث حضرت رسول علیه الصلاة و السلام که فرموده: یحشر المرء مع من أحب، ملحق و محسوب خواهد شد. موش گفت: اى شهریار نامدار! مرا اندام آزار میدهد و شما مفصلا بیان و نصیحت میفرمائى، اگر تو چنان محبتى کنى و طریقهى ذره پرورى دربارهى من فقیر بجا آورى و مرا معالجه کنى بعد از این هر چه گوئى و آنچه فرمائى سرنپیچم و عبد و مطیع و فرمانبردار باشم. گربه گفت: خاطر جمعدار که بنده در شکسته بندى مهارت تمام دارم، الحال دست و پاى تو را مىبندم و در زمانى نزدیک انشاء اللّه صحت خواهى یافت و موافقت ما و تو تازه خواهد شد و چند روز زندگى عاریه را با یکدیگر بطریق صحبت و موانست بسر خواهم برد و تو خاطر جمع دار اى موش! در خاطر دارى آنچه در میانهى ما و تو در باب مهمانى و صحبت گذشته است و قبل از این شما بیتى را از گلستان سعدى خواندى و آن این است:
زبان بریده بکنجى نشسته صم بکم
به از کسى که نباشد زبانش اندر حکم
اى موش! این همه گفتگو که در میانست از مخالف و موافق از براى آن است که بعضى بکمال شعور و قابلیت تشخیص، معانى آیات و احادیث و اخبار در کلام اکابر فهمیده و اشعار کرده و بعضى از روى جهل و نادانى بعقل ناقص خود قیاس معنى باطل کردهاند و بضلالت و گمراهى هواى نفس و شیطان و کمال خریت گرفتارند.
و این معنى که کسى زبان بریده باشد و در کنجى نشسته بهتر از آن است که زبان در حکم او نباشد، این است که بىاختیار سخن گوید که باعث فتنه و آزار باشد، و آن تمسخرها و ستمها که تو با من کردى بسبب کیفر آن اعمال و گفتگو هاى خودت بدام من افتادى.
موش پس از شنیدن این مقال فریاد و فغان برآورد و بنیاد عجز و بیچارگى کرد
اظهار عجز پیش ستم پیشه ابلهیست
اشک کباب باعث طغیان آتش است
گربه گفت. اى موش! در کتب بزرگان ذکر کردهاند که چون صبح روز میشود اعضاء و جوارح همه با یکدیگر تهنیت و بازدید نمایند و هر یک از یکدیگر احوال پرسى مینمایند و لسان حال هر یک گویا میگوید: الحمد للّه حال من بخیر است!.
بهمه حال شکر باید کرد
که مبادا از این بتر گردد
تا مادامى که تو را حرکت و سکونى هست، میباید شب و روز بکمال تفکر و تدبر شکر کنى که مبادا از این بدتر گردد و عدم شکر و رضا بقضاء سبب نقص و ضعف اعتقاد در دین و ایمان شود.
کسانى که در معرفت الهى و تذکیر و توصیف خلفاى دین مبین خلاف نمایند و اختلاف جویند و بعقل ناقص خود محاجه نمود، و بدلیل و برهان غلط ثابت کنند و سر و مال و جان و ایمان را بسبب نگاه نداشتن زبان تلف نموده و آیهى وافیة الهدایه خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِینُ، موافق حال آنهاست.
موش گفت.
اى شهریار! هر چند مجروح و خستهام لکن در خدمت شهریارى محبوسم که کان مرحمت و احسان است، توقع به مراحم شهریار دارم که سؤال مرا بوجه معقول خاطر نشان فرموده و جواب گوئى تا دلم یکباره از شبهه و شک بیرون آمده و متوجه امر یقین گردد.
گربه گفت:
بگو!
موش گفت:
اى شهریار! بر فرض خلاف و اختلاف و اعتساف صوفیه در مسلک و امور و اوضاع خود، چرا مردم رغبت دورى از خلافت و مخالفهى ایشان نمینمایند و مریدان و تابعان آنها روز بروز بیشتر میشوند؟.
آخر بر فرض ایشان نادان و بیعقل، دیگران چرا بعقل خود عمل نمینمایند تا که از راه نروند و متابعت ایشان نکنند؟.
گربه گفت:
اى موش! در این سؤالیکه کردى و پرسیدى چند جهت دارد، اکنون بعضى وجوه را از براى تو نقل و بیان کنم تا بر تو واضح و روشن گردد.
اولا آنکه عقل و ادراک مردم بهمه چیز نمیرسد و پى نمیبرد و بىمربى و بىمعلم علم شریعت از پیش نمیرود.
دیگر آنکه آنچه را جماعت صوفیه از راه ریب و ریا بخلق القاء میکنند و خود را در نظر مردمان ساده لوح، در لباس تقوى و حقیقت شناسى و عرفان بافى جلوه میدهند و احیانا بمریدان بایماء و کنایه اشاره میکنند که مخالفان مسلک صوفیه و منکران آنها دور از ایمان و ایقانند و در صراط خطرناک ضلالت سائراند و از این جهت تابعین آنها بر حسب القاها و شطحات مصطلحهى پیشوایان گوش و هوش و فؤاد ایشان (یعنى مریدان) عادت گرفته و هر ساعت شیطان با نفس ایشان در ساخته و یکى شده و آنها را از راه تقلید بمقام تعصب در آورده و از راه حقیقت و معرفت باز میدارد و بتیه باطل و وادى گمراهى میاندازد.
هر گاه چنین کسانیکه در عقل آنها ضعف باشد و مرتبهى دانش و علمشان ناقص، البته آنچه از آنها بظهور و بروز میرسد همه باطل است.
طریق دیگر آنکه، جمعى از مردم مسلمان داراى صداقت و حسن نیت میباشند و بر حسب ظاهر گوش بکلمات نصایحآمیز ایشان داده که نماز خوب و روزه و شب بیدارى خوب است و ذکر توحید الهى سبب زیادتى ایمان و ایقان است و خود جماعت صوفیه ظاهرا در این مسلک و ترتیب خود را ثابت و عامل مینمایند و تابعین و مریدان بیچاره از کنه مقصد و اغراض باطنیهى آنها که جلب قلوب و منابع شخصیه میباشد بىاطلاع و اصلا بیخبر، لهذا در دام اعتقاد و اخلاص بایشان افتاده و یوما فیوما بر ارادت میافزایند و انس میگیرند و مرتبه مرتبه ایشان را فریب میدهند تا آنکه تماما بدام میافتند چنانکه صیادان کبوتر میگیرند.
موش گفت:
اى شهریار! صفت و کیفیت صیادان هند و عراق را از براى من بیان فرما.
گربه گفت:
آوردهاند که صیادان هند وقتیکه قصد شکار و صید آهو دارند، آهو برهیى را بدست آورده و ریسمان درازى را بر دو شاخ او بسته و در مرغزار و صحراى سبز و خرم رها میسازند، و او بمرام خود میچرد و صیادان نیز در کمینگاه آن دشت و صحرا نشسته، چون آهوان ابناى جنس خود را به فراغ بال میبینند که میچرد، خاطر جمع گشته و با آن آهو الفت گرفته و میچرند و پس از چندى ببازى مشغول میگردند و در هنگام بازى سر در سر هم میگذارند و بعد از آن ریسمانى که بر شاخ بره آهو بستهاند در شاخ دیگران بند میشود، پس هر قدر قوت میکنند، خلاصى ندارند، پس از آن صیادان از کمینگاه برجسته و آهوان در دام افتاده را گرفته و فارغان آغاز رمیدن کرده مىجهند و آن بیچارگان گرفتار در دام صیادان میمانند.
اما راه و رسم صیادان عراق آنست که کبوترى در دام دست آموز دارند و در زمینى که دام از براى صید کبوتران در خاک کردهاند دانه ریختهاند و آن کبوتر دست آموز را که بال بمقراض بریدهاند در آن دامگاه سر میدهند و خود در کمین نشسته، چون کبوتران در هوا پرواز میکنند مىبینند که صحراى وسیعى است و کبوترى فارغ بال بچرا و چریدن مشغول است، پس آن کبوتران بهواى آن کبوتر در زمین مىنشینند که چرا نمایند همین که مشغول بچرا میشوند ناگاه صیادان از کمین رشتهى آن دام که گستردهاند میکشند و همه را یکباره مقید دام خود میسازند.
پس مثل آن جماعت صوفیه باین مثل و حکایت میماند و آن صیاد شیطان لعین است و مردمان صاف و صادق و کم عقل مثل آن آهوان صحرائى یا مثل آن کبوتران آسمانى میمانند زیرا چون ابناى جنس خود را دیدند و رغبت مؤانست کردند گرفتار ابلیس بر تلبیس میکردند.
دیگر آنکه بانواع ریب و ریا بنیاد مزخرفات با مردم ساده دل مینمایند، چنانکه آن مرد قلندر، پادشاه و وزیر و وکیل را ببافتن مندیل خیال از راه بدر برد.
موش گفت:
اى شهریار! این حکایت چگونه بوده، توقع و رجا آنکه بیان کرده و نقل فرمائى.
گربه گفت: