شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۱

آورده‌اند که در زمان سلطان محمود غزنوى تاجرى بود و او کنیز بسیار جمیله‌یى داشت که بجمال و وجاهت و فصاحت آراسته بود آن کنیز را انیس و جلیس خود ساخته بود و بى‌آن کنیز دمى نمى‌آسود. چون مدتى بر این بگذشت آن تاجر را سفر روى نمود، باربندى کرده میخواست که متوجه سفر شود، با خود گفت که اگر این کنیز را همراه خود ببرم در سفر نگاهداشتن او از نظر نامحرم مانند رفقاى سفر و غیره، مشکل است و تو را در این مملکت اقربا و قوم و خویش هم نیست. چندى متفکر شد بعد از تأمل بسیار بخاطرش رسید که علاجى جز این نیست که کنیز را بقاضى این شهر بسپارم زیرا که پادشاه را هم دستى باو نیست و او بر مسند دیانت و امانت و صلاح منصوب است و سلسله‌ى مهارت مردمان در شرع بتصدیق و تجویز او منتظم ساخته شود، البته این تدبیر معتبر خواهد بود. معهذا برخاست و بخانه‌ى قاضى آمد و تحفه‌ى لایق همراه خود برد و شرح حال را عرض نمود و مبلغى زر را بجهت مأکول و ملبوس کنیز تسلیم قاضى نمود و کنیز را باو سپرد و روانه‌ى سفر شد. قاضى دید که تاجر بسفر رفت، و مدتى از این بگذشت قاضى کنیز را طلب کرد و گفت: تاجر تو را بمن بخشیده است اکنون شما از آن من هستى و باید که با من بسازى و دلنواز من باشى تا من دیده‌ى امید خود را بجمال تو روشن سازم و تو را از روى آرزو دمساز خود دانسته بر خواتین حرم خود ممتاز و سرافراز گردانم. کنیز در جواب گفت: اى قاضى عجب است از مردم عاقل که از براى سهلى، خود را بنقصان کلى اندازند و کارى کنند که موجب شرمندگى دنیا و آخرت بوده باشد. قاضى گفت: آن کدامست که سبب شرمندگى دنیا و آخرت میشود؟. کنیز گفت: اول آنکه میگوئى که تاجر مرا بتو بخشیده، و اگر این قول صحیح است پس چرا در حضور من سفارش مرا بتو میکرد و وجه نفقه و کسوت را بتو میداد؟، پس این مسأله ظاهر است هم بر تو و هم بر من و حق شاهد است که تو دروغ میگوئى و خداوند عالمیان در شأن دروغگو فرموده: «ان الله لا یحب الکاذبین». و دروغ تو بجهت اینست که نیت بد و قصد خیانت دارى و در شأن خیانتکار خداوند عالمیان فرموده: إِنَّ اللَّهَ لا یُحِبُّ الْخائِنِینَ. پس ظاهر و معلوم است که تو از این صفات ذمیمه ملاحظه ندارى. قاضى گفت: آن کدام است؟. کنیز گفت: پروردگار عالم حاضر و ناظر و شاهد و بر اسرار جمیع خلایق آگاه، و عالم بر اینست که تو قصد بد و خیانت را با همچو من ضعیفه‌یى که از عقل ناقص و از دانش و تدبیر عاجز و اسیر و بیکس و بى‌اختیار است، دارى. پس میان عالم و جاهل چه فرق و امتیاز است؟، گویا همه عالم دروغگو و خائنند؟!. قاضى گفت: اى کنیز! من میخواهم که چون من با تو محبت دارم، تو هم با من مهربان باشى و اگر نه تو را تنبیه و سیاست کردن آسان است. کنیز گفت: من عاجزم و حقیر و بیکس و با خود این فکر میکنم که از آن روز که مرا اسیر کرده‌اند و از مادر و پدر و اقربا جدا ساخته‌اند و از ملک خود بملک دیگر برده‌اند بسیارى چون من را در این واقعه بشمشیر برنده هلاک ساخته‌اند و این همه قضیه و بلیه که دیده و شنیده‌ام خداوند عالمیان همه را بر من سهل و آسان گردانیده پس قصه‌ى سیاست و تعذیب تو باین کمینه چه خواهد کرد؟! و مرا از گرسنگى و برهنگى پروائى نیست، و کشتن امریست بهتر از آنکه کسى نزد پروردگار خجل و شرمسار باشد. الحال اى قاضى! اختیار دارى، اگر گمان میکنى که من با تو رام میشوم و سازش نموده و تن در دهم بنهایت غلط رفته‌یى! و این امریست محال، و آنچه در باب سیاست من بخاطر دارى تقصیر و تکاهل مکن. قاضى از این گفتگو برآشفت و کنیز را بسیار بزد و مقید ساخت. چون چند روزى دیگر بگذشت باز قاضى بخانه‌یى که کنیز را مقید ساخته بود آمد و زبان بنیاز و لومه بگشاد و گفت: اى بیعقل! حیف باشد که چون تو کسى در بند باشى و گرسنگى و برهنگى بکشى! چرا دست در گردن من در نیاورى که بعیش و عشرت بگذرانى و کنیزان و غلامان و خواجه‌سرایان همه در خدمت تو باشند؟. آخر اى بیعقل من از تاجر کمتر نیستم بیا و از غرور و جهل و نادانى بیرون آى و بجاده‌ى عیش و شادکامى درآى تا چند روزه‌ى عمر خود را بفراغت بگذرانیم. کنیز گفت: اى قاضى! عیش را بر خود حرام کرده‌ام و بر آنچه واقع میشود در عین رضایم. پس از این قاضى در خشم شد و آن کنیز بیچاره را بسیارى بزد و باز محبوس ساخت. در آن محله که قاضى خانه داشت فاحشه‌یى بود، برادران فاحشه از اعمال و اطوار او خبر گرفتند نیمه شبى او را بقتل رسانیدند و در میان کوچه انداختند، چون روز شد، حاکم شهر امر داد مردم محله را گرفتند و قاتل را طلب نمود. کدخدایان محضرى ساخته بمضمون اینکه فاحشه‌یى بود در کمال بى‌عصمتى جهال محله او را بشب کشته‌اند، و اکثر مردم محضر را نزد قاضى آوردند و قاضى او را مهر کرد و آنها را خلاص نمود و آن محضر را نزد خود نگاهداشت و با خود فکر کرد که چون تاجر از سفر آید و بمن ادعاى کنیز نماید محضر را بدو نمایم و دعوى او را باطل سازم و حجتى بهتر از این نمیباشد. و دیگر بهمان طریق روزها کنیز را نصیحت مینمود و او قبول نمیکرد و قاضى او را سیاست میکرد، تا کار بجائى رسید که انبر سرد و گرم از کنیزک میگرفت و تمام بدن او را مجروح میساخت. تا اینکه بعد از دو سال دیگر، تاجر از سفر آمد و از راه یکسره بدر خانه‌ى قاضى آمد، چرا که اشتیاق بسیارى بدیدار کنیز داشت. غلامى از غلامان قاضى بدر خانه بود، آن غلام را گفت که عرض حقیر را بقاضى برسان و بگو که فلان تاجر میخواهد تو را سلام کند. غلام برفت و قاضى را خبر نمود، قاضى با خود گفت که اگر یکمرتبه انکار کنم خوب نیست لهذا غلامرا گفت که برو تاجر را بگو که قاضى در خواب است‌ شما فردا بیائید!. تاجر بیچاره با وجود آن خواهش و اشتیاق که با کنیز داشت مأیوسانه برگشت و بخانه خود رفت، آنشب تا صبح متفکر بود. قاضى هم سفارش بغلامان کرده بود که چون فردا تاجر بیاید بگوئید که خویشان حرم قاضى بمهمانى آمده‌اند و سه روز قاضى بمهماندارى مشغول است و بیرون نمیآید. چون صبح صادق شد تاجر با خود فرمود گفت که چون مدتیست قاضى کنیز را نگاهداشته تحفه‌یى باید جهت ایشان برم و کنیز خود را بخانه آورم، لهذا اقمشه‌یى چند از پارچه‌هاى اعلى در بقچه‌یى بسته بر دوش غلام نهاده بدرب خانه‌ى قاضى فرستاد، چون غلام تاجر بدر خانه‌ى قاضى آمد آن بقچه را باندرون فرستاد، پس از وصول آن قاضى غلام خود را فرستاد و گفت: اى تاجر! قاضى مهمان دارد و جمعى از خویشان حرمش مهمانند و تا چند روز بیرون نمیآید، شما تشریف ببرید هر وقت قاضى بیرون تشریف آورد شما را خبر خواهیم کرد!. پس تاجر بیچاره مضطرب و متفکر شده برگشت. بارى تا مدت یکماه قاضى بتأخیر دفع الوقت کرده بعد از مدت یکماه، قاضى روزى بدیوانخانه نشسته بود ناگاه تاجر باندرون آمد و سلام کرد. قاضى جواب نداد و تغافل نمود. آن تاجر بیچاره در گوشه‌یى نشست تا آنکه قاضى از دیوانخانه فارغ شد و برخواست که برود آن مرد تاجر گفت: اى قاضى! واجب العرضى دارم. گفت: بگو!: گفت: بنده آن مرد تاجرم که کنیز خود را بتو سپردم، چند وقت است مکرر میآیم و بخدمت شما نمیرسم، امروز که بخدمت شما رسیدم و سلام کردم جواب سلام ندادید، جهت چیست؟ بفرمائى!. قاضى گفت: السلام علیک و رحمة اللّه و برکاته! اول مرتبه که آمدى چرا مرا خبر نکردى، معذور بدار که تو را نشناختم! حالا خوش آمدى! خیر مقدم!، بارى سفر شما بطول انجامید. تاجر گفت: سفر چنین است گاه واقع میشود که کسى بنیت یکماه میرود دو سال سفرش طول میکشد. قاضى گفت: بکدام طرف سفر کرده بودى!. گفت. اى قاضى از اینجا بهندوستان رفتم و از آنجا خرید کردم و بروم رفتم، پس از آن از راه تبریز و خوى متوجه وطن شدم. قاضى گفت: آن پارچه‌ها که چند روز قبل از این جهت ما فرستاده بودید گویا متاع هند بود و از سوقات روم و تبریز چرا جهت ما چیزى نیاوردى؟ تاجر سر بزیر انداخته گفت: چیزى از روم و تبریز نیاورده بودم که لایق باشد!. قاضى گفت: اى تاجر! آنچه از باب کنیز شما بر ما واقع شده زیاده از حد و بیان است زحمت بسیار کشیدم لکن از براى خاطر شما همه را منظور داشته تحمل نمودم، اما چگونگى واقع مختصرش اینست: اى تاجر! چون کنیز شما تا مدت یکسال بیمار بود و کوفتهاى عظیم داشت و آزار ذات الجنب و ذات الصدر داشت و استسقاء و اسهال و تب نوبه و تب لرز و یرقان و قولنج و دردسر و آزار باد بواسیر و از مرضهاى دیکر هم بسیار عارض او شده بود، حکماى حاذق بر سر او حاضر ساخته و مبلغهاى خطیر خرج ادویه و معاجین و صفوف و شربت و عرق کردیم و مبلغ ده دوازده تومان خرج حکماء و اطباء گردید، حال نقل کردن آن همه زحمات لزوم ندارد، انشاء اللّه تعالى فردا صحبت خواهیم داشت. این بگفت و روانه حرم شد. تاجر بیچاره ناامید برگشت و با خود میگفت حکایت غریب است و قاضى عجب مرد با انصافیست! الحکم للّه، حالا بروم شاید که فردا کنیز را بستانم. چون صبح شد تاجر بیچاره مبلغ ده دوازده تومان زر و پارچه‌یى چند برداشت و بدر خانه‌ى قاضى برد و بغلامان گفت: عرض کنید که مرد تاجر آمده است و کنیز را میخواهد!. پس از عرض غلامان، قاضى گفت: بروید بتاجر بگوئید که امشب مهمان مائید، انشاء اللَّه شب تشریف میآورید!. تاجر بیچاره باز مضطرب شد و حیران برگردید. پس چون شب بر آمد تاجر برخاست و بخانه‌ى قاضى آمد و غلامان قاضى را خبر کردند، تاجر را بیاورید و بمهمانخانه بنشانید. بعد از ساعتى که قاضى آمد، تاجر از جاى برخواست تعظیم و تکریم بجا آورد و گرم صحبت شدند. قاضى گفت: اى تاجر! شما تازه از سفر آمده‌اید و لایق نبود که یکدفعه بمجرد باز آمدن از سفر، سخن چنین بر دوستان خود گفتن، باین سبب روزى صبر و عدم مکالمه در طلب شما شد، اما اصل مسأله اینست که کنیز روزى از روزها اراده‌ى حمام کرد و از خانه بیرون رفت، دیگر او را ندیدم تا آنکه یک روزى جمعى از جهال محله، فاحشه‌یى بکشتند چون آن خبر منتشر شد معلوم گردید که همان کنیزک بود که فاحشه شده بود و جهال محله از روى تعصب و غیرت او را کشته بودند. تاجر چون این سخن را شنید بسیار مضطرب و پریشان خاطر شد و دیوانه‌وار از خانه‌ى قاضى بیرون آمد و در فکر این بود که آیا قاضى راست میگوید؟، و اگر راست میگوید کى این معنى بر من ظاهر خواهد شد؟ و اگر دروغ میگوید این نوع دروغ را چگونه خاطر نشان قاضى نمایم؟ پس از تفکر با خود گفت اولى اینست که عریضه‌یى در این خصوص باید نوشت و بدربار پادشاهى سلطان محمود رفته و آن را بمحضر سلطان رسانم. لهذا تاجر عریضه‌یى نوشت و در آن کیفیت مسأله را بعرض پادشاه رسانید. چون پادشاه از مضمون عریضه مطلع گردید کس فرستاد قاضى را حاضر ساختند. چون قاضى بحضور سلطان حاضر شد، پادشاه پرسید: اى قاضى! چرا این کنیزى که تاجر بتو سپرده و بسفر رفته و الحال آمده کنیز او را تسلیم نمیکنى؟ و در سال مبلغهاى کلى از مال تجار و امانت مردم حسب- الشرع بمهر و حکم تو صورت و فیصل مییابد و هر گاه تو را از این نوع اعتبار و دین دارى بوده باشد لازم آنست که شر تو را از سر مردمان رفع و دفع کنیم و دیگرى را تعیین نموده تا رواج کار خلایق بوده باشد. قاضى گفت: پادشاها! بر عمر و دولتت بقا باد! تاجر کنیزى امانت باین فقیر سپرده بسفر رفت، پس از مدتى کنیز او روزى بحمام رفت و باز نیامد، و در این باب آنچه را قبلا بجهت تاجر نقل کرده بود بعرض پادشاه رسانید و محضرى که کدخدایان مهر و امضاء نموده بودند بیرون آورده تقدیم سلطان نمود. چون سلطان محضر را دید بتاجر فرمود: هر گاه کنیز تو فاحشه شده باشد و کشته شده است در این باب قاضى چه تقصیرى دارد؟!. تاجر بیچاره را جواب نماند و حیران و سرگردان و غمناک برگردید و بمنزل خود رفت، و قاضى هم خوشحال بخانه آمد و کنیز را طلبید و شروع در سیاست کرد که شاید او را راضى کند تا که دست خود را در گردن او درآورد. کنیز با این همه سیاست که کشیده بود و بدن او تماماً مجروح شده بود، راضى بآن امر شنیع نگردید. قاضى پس از آن کنیز را بزندان فرستاد. قاضى خاطر جمع از طرف تاجر گشته با خود میگفت که دیوان این امر بسلطان رسید و طى شد دیگر تاجر را املى نمانده و قطع تعلق کنیز را نموده برفت. اما قاعده‌ى سلطان محمود این بود که اکثر شبها از خانه بیرون میآمد و بر سر گذرها و کوچه‌ها مستمع اقوال و مترصد دانستن اعمال و احوال و کردار وضیع و شریف میبود و تفحص حال مردم از غنى و فقیر میکرد و اطلاع از احوال مردم میگرفت و بفقیر و درویش انعام میداد. قضا را شبى بر حسب عادت از خانه بیرون آمد و بر سر کوچه‌یى رسید دید که دکانى را باز کرده‌اند و آواز و صدا از جمعى میآید. سلطان بطور آهسته آهسته پیش آمد و گوش بداد، شنید که جماعتى از جهالان، بازى پادشاه و وزیر میکردند. سلطان لمحه‌یى بایستاد، قضا را شخصى از آنها قاپى انداخت، قاپش امیر آمد، چون آن رفیقان دیدند که آن مرد امیر شد همه بر آن شخص خندیدند بسبب آنکه آن مرد سفیه و مجهول و نادان بود و در ضبط و ربط بازى و حکومت شعورى نداشت که گویا بتواند امر و نهى دینى را فیصل دهد. در آن مجمع پسرى بود که کلاه نمدى بر سر داشت بآن مرد زبان تمسخر و ریشخند دراز کرده و حاضرین میخندیدند. آن مرد که امیر شده بود گفت: اى پسر چرا اینقدر میخندى، مگر میر شدن من پسند تو نیست؟ آن پسر گفت: میدانى! میر شدن تو در ضبط و ربط امور حکومتى مانند حکم کردن سلطان محمود میماند در مسأله و قضیه قاضى و تاجر و کنیز!. پادشاه چون این سخن را شنید آن دکان و آن پسر را نشان کرده برفت و آن شب تا صبح متفکر در این واقعه بود که آیا این چه قضیه‌ییست و حرف آن‌ پسر چه باشد؟ و البته بى‌جهت نیست! چون صبح شد پادشاه بر تخت سلطنت قرار گرفت و خدمه را فرمود که بروید بفلان محله و بدرب دکان فلانى و پسرى باین نشان که کلاه نمدى بر سر دارد و دیشب نشسته بود با جمعى بازى میر و وزیر میکردند تفحص نموده و آن پسر را را برداشته بتعجیل هر چه تمامتر بیاورید. آن خدمه بر خاک مذلت افتاده روان شدند تا بآن محله که سلطان فرموده بود رسیدند، فى الفور کدخداى محله را طلبدیدند و او حاضر شد، شرح مقدمه را بکدخدا بیان نمودند بعد از تفحص بسیار و تجسس بیشمار آن پسر را پیدا کردند و او پسر گازر شوخ، کچلى، ظریفى، لاقیدى، بى‌محاباتى، صاحب‌شعورى و زبان‌آورى بود و آن پسر را پدر پیرى بود. چون آن پدر بر سر محله آمد، دید که خادم پادشاه پسر را میخواهد، بسیار مضطرب شد و گفت: اى پسر خانه‌ات خراب شود براى فتنه‌یى که بر پا کرده‌یى! کى باشد که از هم و غم تو آسوده مانم؟ کاشکى من تو را نداشتمى! زیرا گفته‌اند:

فرزند خوش است اگر خلف باد

گر ناخلف است گو تلف باد

و از ترس آنکه مبادا پسر او فسادى کرده باشد که خوارى او باشد بجائى و گوشه‌یى متوارى و پنهان گردید. آن خادم پسر را برداشته بدرگاه سلطان حاضر گردانید و خلق محله از اعلى و ادنى از عقب آن پسر بجهت تماشا و یافتن تقصیر پسر روان گردیدند. یکى میگفت که پادشاه را دشنام داده، دیگرى میگفت نفرین بدولت شاه نموده و اراجیف بسیار در این خصوص در میان مردم انتشار یافت و پدر پیر چون‌ چنان دید که پسرش را بردند دلش تاب نیاورد زیرا گفته‌اند:

فرزند اگر توده‌ى خاکستر است

نور دو چشم پدر و مادر است

پس لاعلاج خود را در میان آن خلق انبوه انداخته و در عقب مردم میرفت تا اینکه بدربار سلطان رسیدند، پس آن خادم پسر را باندرون دولتخانه برد و بنظر فیض اثر سلطان رسانید. چون پادشاه را نظر بپسر افتاد گفت: اى پسر! تو بودى که دیشب در فلان محله بازى میر و وزیر میکردى؟. آن پسر گفت: بلى! دیگر باره گفت: تو بودى که بآن شخص میگفتى که میرى گردن تو مثل حکم کردن سلطان محمود میماند در قضیه‌ى قاضى تاجر و کنیز؟، آن پسر بى‌ترس و واهمه گفت: بلى!. سلطان فرمودند: اى پسر! این چه حکایتى است و چه صورت دارد؟. آن پسر بى‌تامل گفت: اى سلطان بلا گردانت شوم! هر گاه این بنده را اختیار و تسلطى بود، بر پادشاه و بر همه کس ظاهر میشد که چگونه قاضى را میآوردم و کنیز را از او میگرفتم!. سلطان را از سخن آن پسر بسیار خوش آمد و تعجب از گفته و کردار و جرأت او نمود، بعد پادشاه بآن پسر فرمود: اگر اختیار حکومت میداشتى تا چند روز این مساله را فیصل میدادى؟. پسر گفت: قربانت شوم! تا شش روز باقبال دولت و عدالت پادشاه، کنیز را از قاضى میستانم. پادشاه گفت: پس ما اختیار حکومت را تا شش روز بتو دادیم که فرمانروائى نمائى تا ببینیم که چگونه کنیز تاجر را از قاضى میستانى؟! هر گاه کنیز را از قاضى گرفتى فبها و الا تو را سیاست سخت مینمایم تا که دیگران عبرت گیرند و اینگونه فضولى و بى‌ادبى نکنند. پسر در خدمت سلطان بخاک افتاد و گفت: بجان منت دارم چون رأى پادشاه بر اینست. پس از این گفتگو پسر آمد و بر تخت سلطنت قرار گرفت و بفرمود که یکى برفت و قاضى را حاضر کرد. و بیرون دولتخانه‌ى پادشاه مردمانى که حاضر بودند از این معنى مطلع و با خبر شدند، همه میگفتند که عجبا از این واقعه بر سر پسر چه واقع خواهد شد؟ و پدر پسر هم بغایت مضطرب بود و میگفت: خداوندا! تو مرا از دست فرزند ناخلف خلاصى و نجات بده. پس پسر رو بقاضى کرد و گفت: اى قاضى! کنیز تاجر را چه کردى؟. قاضى در جواب گفت: کنیز روزى بحمام رفت پس نیامد بعد از مدتى معلوم و ظاهر شد که فاحشه شده بود، در سر محله جمعى از جهال او را بکشتند. پسر گفت: حسب الشرع باید التزام بنویسى که هر گاه خلاف آنچه که میگوئید ظاهر شود تو را بسیاستى که من بخواهم رسانیده باشم و تو خائن و خاسر شریعت‌ بوده باشى. قاضى از این گفتگو متوهم گردید ولکن با خود گفت مادام که خود پادشاه نتوانست تو را خائن نماید، دیگر این پسر چه تواند کرد، لهذا التزام بنوشت و تسلیم کرد. پس از آن گفت که قاضى را ببرید و در حبس نگاهدارید و آن محضر را از قاضى گرفتند و نزد خود حفظ نمود و آن کسانى که آن محضر را مهر نموده بودند باز حاضر ساختند و ایشان را هر یک جداگانه طلبیده گفت: اى مردمان آنکسى را که در سر محله کشتند بعین الیقین بر شما ظاهر است که کنیز تاجر بود یا نه؟ هر یک گفتند که بر ما ظاهر نیست. پس جداگانه بمضمون گفته‌ى آنان محضرى ساختند و بنظر پادشاه رسانید. بعد از آن فرمود تا قاضى را از زندان بیرون آوردند و کدخدایان را طلبید، کدخدایان گفتند که اى قاضى بیا راست بگو! آن فاحشه که بر سر محله کشته شد که بود؟ و کى ما گفتیم که کنیز تاجر بوده و فاحشه بود و چند روز در این محله بود و جهال محله او را کشتند؟! این مسأله باینگونه نبود و آن کشته‌ى سر محله ابداً کنیز تاجر نبود و محضرى که نوشته شده دخلى باین مطلب نداشته و ندارد ما ها بیش از این شهادتى نداریم. پسر گفت: اى قاضى راست بگو!.

راستى موجب رضاى خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست‌

و دیگر اى قاضى! تو میدانى که سیاست پادشاه بیش از آنست که تو تصور کرده‌یى. بهر حال راست بگو و از افکار گذشته بگذر! حالا چه میگوئى؟. در این حالت پادشاه نشسته و تماشاى دیوان پسر و حالات قاضى را میکرد و و بسیار از سیاست و دیوان پسر خوشش آمده بود. بعد از آن پسر گفت: اى قاضى! چون مدتى از اهل شرع بوده‌یى، اگر راست بگوئى فهو المراد، و اگر نه امروز بفرمایم تا چند نفر رفته و کنیز را از خانه‌ى تو بیرون آورند. پس از این قاضى مضطرب شد و با خود گفت که گویا اسباب افتضاح فراهم آمده و لابد کس بجرم من بفرستد و کنیز را بیرون آورد و عاقبت کار باقرار و اعتراف انجامد، لهذا سکوت اختیار نموده و سر بزیر انداخت. پس از این حالت پسر بدو سه نفر از خواجه سرایان فرمود که بروید بخانه‌ى قاضى، کنیز و غلام و خدمه‌ى قاضى را گرفته سیاست نمائید! دیگر بخواجه سرایان گفت که مبادا شما را چیزى بخاطر برسد که دروغ و حیله قبول نموده و یا اینکه رشوه بگیرید و حمایت و رعایت قاضى را منظور بدارید! دشمن سر مبارک سلطان محمودم که اگر سر موئى حیف و میل کرده چشم پوشى نمائید، بفرمایم تا شماها را بعقوبت هر چه تمامتر هلاک کنند. پس از این دستور العمل دوباره قاضى را بزندان فرستاد. چون صبح شد خواجه سرایان بخانه قاضى رفته ابتدا غلام بچه‌ى کوچکى را که در آن خانه بود گرفتند، قضا را آن غلام بچه از کنیز خبر داشت و همه روزه آب و نان از براى آن کنیز میبرد. خواجه سرایان او را سیاست کردند که بگو کنیز در کجاست؟ آن غلام بچه بى‌تامل گفت که در فلان جاست، و خبر از قاضى نداشت که چه کرده و چه پرداخته. خواجه سرایان آن غلام بچه را برداشته روانه‌ى آن مکان گردیدند و غلام کنیز را بیرون آورده بدست ایشان داد و ایشان کنیز را برداشته بدربار سلطان رسانیدند. پادشاه چون نظرش بر آن کنیز افتاد متعجب گردید، بعد از آن از کنیز حقیقت احوال پرسید و آن کنیز آنچه از قاضى باو رسیده بود تمام را بتفصیل شرح و بیان داد. پس بفرمودند تا قاضى را حاضر کردند و در حضور قاضى آنچه واقع شده بود باز تقریر کرد. پادشاه از این سخنان برآشفت، تاجر را طلبیده و خلعت داد و نوازش فرمود و کنیز را با اموالى که تاجر بقاضى سپرده بود گرفته تسلیم تاجر نمود و تاجر را مقتضى المرام روانه ساخت، و قاضى را سیاست تمام کرد و امر کرد که بآتش بسوزانند. بعد از این پسر را گفت: چه چیز بتو بدهم که در عوض آن مردى و خوبى که از تو صادر گردید؟. پسر بعرض رسانید که امر، امر پادشاه است. سلطان فرمود که انسب و اولى آنست که تو وزیر من باشى! پس پادشاه فرمود تا آن پسر را باعزاز تمام بحمام بردند و او را بخلعت پادشاهى مخلع نموده مرکب و یراق مرصع و خانه و خیمه و ظروف و فرش و آنچه لازمه‌ى مقام وزارت بود باو عطا گردید و او را وزیر اعظم خود گردانید. خواجه حسن میمندى که شنیده‌یى همان پسر است که پدر و مادر از طفیلى‌ او بمرتبه‌ى اعلى رسیدند. پس اى موش! بترس که از مکر و تزویر دور باشى، چرا که عاقبت سبب رسوائى و خجالت و شرمسارى است و این نظر را از براى آن آوردم تا آگاه باشى و بمرتبه‌ى انصاف راضى شوى. موش گفت: اى شهریار! من از اهل شرع نیستم که باطن آن مرا بگیرد ولکن بر شما لازمست ملاحظه نمائى مبادا خلاف این دانى که اهل اللَّه با کرامتند بعد باطن اهل اللَّه تو را بگیرد. گربه گفت‌: آن جماعت را که تو اهل اللَّه میدانى اهل شیطانند و خداوند عالمیان فرموده است: أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ. پس هر کس مطابعت خدا و رسول بگذارد و متابعت غیر اختیار کند البته او تابع شیطان و در دنیا و آخرت خجل، و پشیمانى مستوجب عذاب نیران است. موش گفت: اى شهریار! شما آنچه را بنده قبل از این در باب صوفیه و کرامات ایشان بیان کردم همه را رد نموده دلیل بطلان آنها را ظاهر و واضح نکرده‌یى بلکه از جاى دیگر نقلها میکنى. گربه گفت: اى موش در خاطر دارى که خرافات گفتى، پس گوش بدار و بشنو تا بطلان هر یک را براى تو بیان کنم. موش گفت: در باب شیخى که در لفظ این کلمات جارى شد چه میگوئى که گفت خون مجد الدین خون خراسان، خون مجد الدین خون عراق و خون مجد الدین خون بغ، و خواست داد را بگوید مریدى از مریدان دست بدهان او گذاشت و نگذاشت لفظ بغداد را تمام کند زیرا اگر کلمه‌ى بغداد را تماماً گذرانیده بود جمیع اهل بغداد قتل عام میشد و باقى را که نام برده بود هلاکو قتل عام نمود. حال در این قضیه چه میفرمائى؟. گربه گفت: اى موش؟ گوش هوش را باز دار و بشنو که چقدر غلط در این قول هست!. یکى آنکه خداوند عالمیان مهربان و مشفق است پیوسته مرحمت و کرم فرموده و میفرماید و ذره‌یى در آنچه لازمه‌ى هر فردى از افراد مخلوق است ممنوع نفرموده بلکه عنایت را مبذول داشته و آنچه لازمه‌ى خلق است تماماً مهیا ساخته خصوصاً انسان را، زیرا او را بجان و عقل و تمیز و تدبیر و تفکر و تخیل و نطق و قابلیت آراسته و عرصه‌ى زمین را میدان فرصت کار و بار و زرع و کشت و خانه و لانه‌ى او را ساخته، و حیوانات را تابع و مطیع آن گردانیده و خیمه‌ى آسمان را با قندیل ماه و آفتاب از براى او را نورانى ساخته، الخلاصه اگر در این باب هر چند گفتگو کنم تمام نمیشود. بارى خداوند کره‌ى آسمان را بر جمیع مخلوقات ممتاز گردانیده و از روى شفقت و مرحمت کتب و صحف را براى پیغمبران فرستاده و بآنها امر بمعروف و نهى از منکر فرموده، چگونه میشود که خداوند مهربان از براى یکى از شاگردان و مریدان شیخى چندین هزار نفس را براى دعاى او بقتل عام اذن داده و رضا شده باشد؟!. و دیگر آنکه حق تعالى در کلام مجید در باب قصاص و قتل ناحق و دیت، بر پیغمبر خود المصطفى صلى اللّه علیه و سلم آیه‌ى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى‌ بِالْأُنْثى‌ نازل فرموده پس بمفاد این حکم محکم کتاب لازم میآید که هر گاه چنین فعلى طاهر گردد و او را حمل بر رضاى خدا شود لاشک این اعتقاد منافى و مخالف آیه‌ى قرآن و احادیث نبویه بوده و خواهد بود، و این محال است. پس ظاهر و هویدا شد که این حکایت دروغ و خلاف است. و دیگر آنکه حضرت ابراهیم اسم اعظم میدانست و چیزى از کوه و دیوار و اشجار مانع قوت باهره‌ى آنحضرت نبود، چنانکه بهر طرف که نگاه کردى اوضاع مردم آنطرف را دیدى و همه را بنظر در آوردى. روزى بطرفى نگاه کرد دید دو کس زنا میکنند، گفت: اللهم اهلکهم یعنى اى پروردگار بکش اینها را، پس آن دو کس بمردند، بطرف دیگر نظر کرد دید دو شخص دیگر زنا میکنند ایشان را هم بهمین قسم دعا کرد بمردند، بطرفى دیگر نظر کرد همین حالت را دید، الخلاصه سه طرف را دعا کرد و بمردند، بطرفى دیگر نظر کرد وحى بحضرتش آمد که یا ابراهیم ببرکت و اجابت دعاى شما شش نفر را هلاک گردانیدیم، ما توبه و انابت را جهت عاصیان فرستاده‌ایم و وعده‌ى ثواب و مغفرت و تهیه عذاب جهنم همه را خبر داده‌ایم تو را باین کارها کار نباشد، و اگر چنین سلوک کنى باندک زمانى کسى دیگر بر روى زمین نمیماند. پس حضرت ابراهیم با آن قرب و منزلت که داشت او را اذن قتل و هلاک زانى نمیدادند و نهى مینمودند، حال از کجا ممکن و معلوم شد مردى که بقین بمذهب او نشده که چه مذهب دارد، چندین هزار نفس بسبب دعاى او قتل عام گردد؟!. پس تأمل کن که چگونه خواستند باین نوع حرفهاى مزخرف مردم را از راه بیرون برند و تابع اینگونه خران نمایند. دیگر آنکه پیغمبر ما محمد المصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلم در جنک کفار بسنک جفا دندان مبارک او را در صدف دهان آن شهید کردند و آن حضرت دست نیاز برداشت و گفت: خداوندا! بر این قوم نادان منگر، چه که نمیدانند که من پیغمبرم! اگر چنانچه باور میداشتند با من این گونه معامله و اذیت نمیکردند. حال ملاحظه کن هر گاه پیغمبر خدا بخلق ستمگر و ظالم بچنین رفتار و گفتار معامله کند دیگر تو چه میگوئى که شیخ بسبب خون یکنفر مرید قتل عام و هلاک و دمار چندین شهر را بى‌گناه و تقصیر کرده باشد، پس این گونه کشف و کرامات بخرج دادن کمال حماقت و خریت و نادانى خواهد بود زیرا که در این معنى شیخ را بر حضرت ابراهیم و محمد مصطفى علیه السلام تفضیل داده باشى و یا اینکه روایات و احادیث حضرت رسول را تکذیب نموده باشى. و دیگر اینکه هر گاه شیخ نزد خداوند عالمیان این قرب و منزلت داشته باشد که بسبب دعاى او قطع حیات و هلاک چندین هزار نفس شود، کى جایز و لایق حال او باشد که چنین دعائى بکند. دیگر آنکه چه میگوئى از این معنى که نصف بغداد را قتل عام کردن و نصف دیگر نجات یافتن این واقعه کى بوده و از کجا بوده و بچه عقلى میسنجد؟. موش سر برآورد و گفت: این گونه وقایع از تقاضاى حکمت بالغه‌ى الهى بوده و کسى را در حکمت الهى راه نیست. گربه گفت: الحمد للّه معلوم شد که همیشه دروغ‌گو هستى و بدروغ خود دائما رسوا میشوى هرگاه مقتضى حکمت الهى در این بوده پس دعاى شیخ را در آن مطلب کارى نیست و او لاف دروغ زده، و آن جماعت و این‌گونه کسان که این نسم چیزیرا کرامات دانسته باشند البته بیعقل و نادان و تابع دروغ زن شده باشند. و یکى دیگر ممکن است که کسى گوید پدرم دعا کرده و خداوند عالمیان ببرکت دعاى پدرم عراق را معمور ساخت، لکن نزد عقلاء این نوع دروغ وقوع ندارد، لهذا شیطان است که انسان با کمال و عقل و درک فریب او را خورد و از باده‌ى وسیع شریعت رسول خدا انحراف نموده روى در بیابان ضلالت و گمراهى آورده بمزخرفات کودنان بى‌عقل باور کرده و فریب خورده و تمیز حق از باطل نکند. اى موش! سخنان تو میماند بآن زن و شوهرى که از براى گوشت جنک کردند و شوهر آن زن را نصیحت و تنبیه نمود. موش گفت: بیان فرما تا بشنویم!. گربه گفت: