روایت میکنند که در اردستان روباه بسیار است، یعنى زیاده از سایر بلاد، نظر به آنکه انار در آن ملک فراوان و روباه در شکستن انار و اتلافش بسیار راغب است. مردم اردستان از خوف و توهم اینکه مبادا روباه رنجیده شود و به باغ رفته انارها را ضایع نماید به این سبب ملایمت نموده عزت روباه را میداشتند، به درجهیى که روزها در خانهها عبور و مرور میکردند و به هر چه میرسیدند میخوردند و کسى را قدرت بدم زدن نبود.
قضا را روزى روباهى از راهى میگذشت، صداى مهیبى به گوش روباه رسید.
بسیار پریشان و مضطرب شد و متوهم گشت. گویا ابریق کهنهیى به گوشهیى افتاده بود و باد به آن ابریق میخورد و صدا میداد و روباه از توهم آن حیران، لهذا بهر طرفى نظاره میکرد و در حال خود فرو مانده بود چنانکه از حرکت باز مانده بود، قضا را روباه دیگر به او برخورد و در آن وقت باد اندکى کم شده بود و صدا از ابریق نمیآمد، چون نظر کرد و آن روباه را دید که حیران و فرو مانده ایستاده و بهر طرف می نگرد، در این حال آن روباه مضطرب به آن روباه دیگر گفت که در اصطرلاب نگاه کردم چنان مینماید که در این چند روز در همین موضع شیرهایى پیدا شوند که تمام روباهها را سر میکنند، بهتر این است تا من و تو از این موضع بیرون برویم. دروغ گفتن این روباه بجهت این بود که میخواست آن روباه نداند که او از ابریق کهنه ترسیده است و او را همراه خود ببرد که مبادا در آن حوالى که صدا بود مضرتى باشد و هر گاه چیزى هم واقع شود او خود بگریزد و آن روباه بیخبر را در دام بگذارد و گرفتار گرداند، باین خیال باتفاق هم براه افتادند و هر ساعت روباه متوهم میایستاد و هوشیارى مینمود باز روانه میشدند، آن روباه دیگر میگفت که اى یار عزیز اینقدر تأمل چرا میکنى؟ گفت: به واسطهى اینکه در این نزدیکى میباید طعمهیى باشد، و آن روباه بیخبر را به حیطهى طعمه به آن طرفى که صدا بود روانه کرد و خود از طرفى دیگر میدوید و اثرى از طعمه نیافت، بعد از تکاپوى بسیار به یکدیگر رسیدند، روباه خاطرجمع شد که از موضع آن صدا گذشته است، تا آنکه به تلى رسیدند آن روباه متوهم ابریق شکستهیى بنظرش درآمد که در آن تل افتاده، با خود گفت که شاید در این طرف دریا باشد و این روباه را با خود آورده، حال این قصه را میخواهد به زبان روباه بیان کند، گفت:
باید تأمل کرد تا در رمل نگاه کنم، بعد از مدتى سر برآورد و گفت: آنچه به نظر میآید میباید شیر باشد، بیا تا از اینجا برویم! این بگفت و به سرعت میدوید آن روباه بیچاره از توهم شیر گریزان شد و از آن دشت و صحرا بیرون رفت، و آن روباه برگردید و بر سر آن ابریق آمد دید که ابریق شکستهایست چون نزدیکتر شد دید هنوز اندک بادى میآید، پس معلوم روباه شد که آن صداى سابق هم از آن ابریق بوده است، روباه از آن صدا و آن نومیدى، از قهر به ابریق گفت که به شب بیدارى روباه قسم تا تو را به بلایى گرفتار نکنم از پا ننشینم و آرام نگیرم، پس از آن ابریق را مىغلطاند و میبرد تا به کنار دریا رسید، ابریق را بر دم خود استوار نموده به دریا انداخت، هر مرتبه که آب به کوزه میرفت و صدا میکرد روباه میگفت که اگر صد بار عجز و زارى کنى در نزد من سودى ندارد تا تو را غرق نسازم. خلاصه ابریق پر شد و سنگین گردید و روباه را به پایین کشید، روباه چون دید که در آب غرق می شود مضطرب شد و علاجى جز قطع دم خود کردن نیافت، لهذا به صد زحمت دم خویش را قطع نموده ابریق با دم روباه غرق شد و روباه به هزار مشقت خود را از آب بیرون انداخت و روانه شد و با خود میگفت که عجب جانى از این دریا به سلامت بردى، بعد فکر کرد که اگر خویشان مرا در چنین حالتى ببینند نهایت شرمندگى و سرشکستگى من باشد پس بهتر آنستکه در جایى پنهان شوم تا مردم مرا نبینند، و به آهستگى قدم میزد و میرفت، قضا را در سر راه او بازارچهیى بود و در آن بازارچه دکان صباغى، از دریچه داخل بدان دکان گردید.
استاد به جهت کارى به جایى رفته بود، چون برگشت و در دکان را باز نمود روباه برجست که بیرون رود در خم نیل افتاد، دست و پاى بسیارى زد تا اینکه بیرون آمد و از دریچه بگریخت، در راه با خود گفت که اگر کسى مرا ببیند و از من استفسار نماید که سبب بیدُمى و جامهى نیلى پوشیدن تو از چه جهت است، باید گفت که به حج رفته بودم و نیلى بودنم هم علامت قبول شدن حج است چرا که مکه سنگ محک است، بسیارند که بزیارت میروند و چون معاودت مینمایند تمامى صفات ذمیمهى ایشان به خوبى مبدل میگردد.
پس روباه با خود قرار حاجى شدن داده به میان قبیله آمد و خود را حاجى نام نهاد و بیدمى و سیاهبختى را حاجى سبب ساخت و نزد آنانکه عقل و شعورى داشتند دستگاه مضحکه و ریشخند بود و آنانیکه من حیث لا یشعر بلکه کالانعام بودند چون روباه را میدیدند تعظیم و اکرام بجا میآوردند.
آن روباه بیدم را با حماقت صوفى یکى دانستهاند، زیرا که ایشان نیز به سبب خجالت از دعوى کذب نمیدانند به چه وجه مدافعه از خود کنند. لهذا رداء کشف و کرامات بر خود بستهاند و مردم را گمراه میسازند، و اگر نه در همهى عمر خود کسى حرف راست از ایشان نشنیده، این چه جاى کشف و کرامات است به غیر از آنکه خجالت و وسیلهى شکمچرانى چیز دیگر مقصود ندارند و جز فریب مردمان کالانعام عملى لایق نمینمایند.
از آنجمله حکایت میکنند که: