شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۱

راهدارى ظالم و بدکیش و بى‌دیانت، و عمل او راهدارى بود و همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند. تا روزى که وفات یافت؛ مردم می‌گفتند « ایا حال این راهدار چگونه باشد ؟» قضا را شبى یکى از صلحا آن شخص را در خواب دید که به کمال خوشوقتى آراسته، آن شخص از آن راهدار پرسید: « اى مرد! تو نه آن مرد راهدارى که مردم را ظلم مینمودى؟ » گفت:« بلى. » گفت: « می‌خواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه را کردى و این مرتبه از چه جهت یافتى؟» آن مرد گفت: « کرم خدا بر عصیان من زیادتى کرد و مرا بخشید. » آن مرد گفت:«  تو را به خدا قسم می‌دهم که وسیله بخشش بیان کن! » آن مرد راهدار گفت: « در حین حبات روزى از راهدارخانه می‌رفتم که به گماشتگان سرکشى نمایم در میان راه طفلى را دیدم که گریه می‌کند و ظرف او شکسته و دوشاب او ریخته از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: « پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و به من داد که جهت یکى از خویشان ببرم، در عرض راه پاى من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر بردن مشکل است.» چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته به خانه خود بردم و به همان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و باو دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به ثواب آن عمل بخشیدند. دیگر من کم از آن طفل نیستم، خداوند عالمیان تو را به بیچارگى من خواهد بخشید. دیگر اى گربه! اگر تو راست میگویى و از قیامت خبر دارى چرا دست از ظلم بر نمی‌دارى؟ و آنچه در باب قیامت به من گفتى من معتقدم و خواهم اعتقاد بدان داشت، لیکن تو دست از آزار مردم بردار! گربه گفت: اى موش گوش بدار! و ظن بد درباره‌ى من مبر که من ظالم نیستم بلکه تو خود ظالمى، در این ساعت تو را و ظالمى تو را بر تو معلوم می‌نمایم.