فیض کاشانی » شوق مهدی » قصاید » آدم فریب ابلیس نخورد

ابلیس دید کآدم خاکی بزرگ شد

از حق نیافت منزلت و جاه و اجتبا

پیچید همچو مار و شد اندر دهان مار

مارش کشید تا به جنان از ره خفا

آمد به پیش آدم و گفت از ره فریب

ای آنکه سجده کرد تو را اهل اصطفا

زان نهی کرده ‏اند شما را از این درخت

تا علم غیب حق نشود کشف بر شما

یا آنکه در جهان بنمانید جاودان

باشید در بلای بلا معرض فنا

تأکید حرف خویش به ایمان نمود و گفت

واللّه ناصح توام و حق بدین گوا

آدم بدین گمان که نصیحت گرست مار

غافل از این که دیو در این مار کرده جا

گفتا که مار! بازی ابلیس خورده ‏ای؟

کی بر خدای پاک خیانت بود روا

آخر به نام او تو قسم یاد می‏کنی

تعظیم چون کنیش چو خائن بود خدا

من هم به غیر اذن تناول چسان کنم

کی بی‏رضای او شود این حاجتم روا