آدم چو دید صورت زیبای دلفریب
در خویش یافت جانب او میل و اشتها!
گفتا که کیستی تو چنین بهر چیستی؟
گفتا که آفریده حقّم کما تری
گفت ای خدای این چه جمال است و این چه حسن؟
در روی او چو مینگرم میروم ز جا!
گفتش خدای بنده ای از بندگان ماست
خواهی که مونس تو بود خِطبه کن ز ما
پس خِطبه کرد و خِطبه خدا خواند و عقد کرد
کابین قرار داد که آموزدش هدا
پس روی کرد جانب حوا ز روی مهر
گفتا بیا به پیش من ای ماه دلربا
از حق ندا رسید که برخیز ای صفی
رو جانب صفیه چنین است امر ما
گفتا که خیر، چون شود این گر تو طالبی!
برخیز خود ز جای و به نزدیک ما بیا!!
برخاست آدم و سوی حوا روانه شد
با او زفاف کرد به ما شاء کیف شا!