فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

آرم ای مولای من یک قطره از دریای تو

گفته گویا حافظ این ابیات در سودای تو

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زینت تاج و نگین از گوهر والای تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‏دهد

در لباس خسروی رخسار مه سیمای تو

گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالمست

روشنائی‌بخش چشم اوست خاک پای تو

جلوه‌گاه طایر اقبال گردد هر کجا

سایه اندازد همای چتر گردون‌سای تو

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف

نکته هرگز نشد فوت از دل دانای تو

آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

جرعه‌‏ای بود از زلال لعل جان‌افزای تو

عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست

راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

خسروا پیرانه‌سر فیضت جوانی می‏کند

بر امید عفو جان‏بخش گنه‌فرسای تو