فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

شوقت نه سرسریست که از سر به در شود

مهرت نه عارضی است که جای دگر شود

شوق تو در ضمیرم و مهر تو در دلم

نوعی نیامده است که با جان به در شود

دردیست درد هجرت تو کاندر علاج آن

هرچند سعی بیش نمائی بتر شود

اول منم که در غم هجر تو هر شبی

دود دلم به گنبد افلاک پر شود

جانی که بوی برد ز گلزار وصل تو

او را چگونه بی‏گل رویت به سر شود

گوشی که شرح وصف کمال رخت شنید

شاید که از حدیث لبت پرگهر شود

چون کیمیای مهر تو با فیض همره است

روزی امید هست که این خاک زر شود