فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

هزار حیله برانگیختیم تا شاید

بریم ره به سراپرده امام و نشد

به معرفت نرسی تا به وصل او نرسی

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلبش عمر رفت و یک ساعت

ز وصل دلکش او خواستیم کام و نشد

دریغ و درد که در جستجو سرآمد عمر

شباب و شیب در این کار شد تمام و نشد

در آرزوی لقایش بسوختیم ای فیض

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد