فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

ای تو ما را راحت جان الغیاث

دردها را جمله درمان الغیاث

ای سر و سرکرده هر سروری

نیست ما را بی تو سامان الغیاث

قائم آل پیامبر دستگیر!

بی توایم افتان و خیزان الغیاث

کار شرع از دست شد، بیرون خرام

تازه کن آئین ایمان الغیاث

عالمی گردید مالامال شر

از جفا و جور و طغیان الغیاث

خون ما خوردند این دجالیان

مهدی هادیِّ دوران الغیاث

فیض شد دل تنگِ صحرای فراق

مونس دل راحت جان الغیاث