کس نیست که او منتظر وصل شما نیست
جان نیست که آن خاک ره آل عبا نیست
حق معرفت مهر شما در دل ما کاشت
این شدت شوق و شعف از جانب ما نیست
کس نیست که آن قدر شما را نشناسد
در هیچ سری نیست که سِرّی ز خدا نیست
دل تیره شد از ظلمت شبهای فراقت
بازآی که بیمهر رخت نور و ضیا نیست
بازآ که نمانده است ز اسلام مگر نام
در روی زمین بی تو به جز جور و جفا نیست
در هجر تو گر فیض بمیرد چه توان کرد
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه و خانقه و خلوت و مسجد
جائی نتوان یافت که دستی به دعا نیست