همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

با روی تو شمع برفروزد عجب است

با حسن تو دیده برندوزد عجب است

گفتی که ز شمع سوخت دستم ناگاه

خورشید که از شمع بسوزد عجب است