همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

اثر لطف خدایی که چنین زیبایی

تا تو منظور منی شاکرم از بینایی

نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا

که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی

چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست

شرمم آید که شکایت کنم از تنهایی

در مه و مهر به یاد تو نظر می‌کردم

غیرتم گفت به چشمم که زهی هر جایی

لایق منصب حسنت نبود گر گویم

که چو خورشید جهان‌گیر و جهان‌آرایی

گر به رنگ گل رخسار تو بودی خورشید

همچو یاقوت نمودی فلک مینایی

با مشام تو لب خوش نفست همنفس است

مجمر و عود نه و عطر همی‌آسایی

در حدیث تو که جانی‌ست روان شیرینی

بیش از آن است که گویم شکری میخایی

سخنت را همه گوشیم و ز ذوق سخنت

گوش بی‌هوش نداند که چه می‌فرمایی

سخنی لایق وصفت ز زبان می‌طلبم

ای دریغا که وفا می‌نکند گویایی

مهرورز تو همام است زهی حسن و کرم

تازه شد در دل پیرم هوس برنایی