بشنو ز نی سماعی به زبان بیزبانی
شده بیحروف گویا همه صوت او معانی
بگشای سمع جان را چو گشادنی زبان را
که حدیث سر شنیدن نه به گوش سر توانی
ز نی است مستی ما نه ز می بزن زمانی
که حریف خوش نفس به ز شراب ارغوانی
نفسی ز نی روان شد نفسی حیات جان شد
اثری نمود بادی پس از آب زندگانی
ز سماع نی کسی را خبری بود که یابد
نظری ز مهرورزان اثری ز مهربانی
بگذار نیشکر را که به ذوق مینماید
نی بینوا ز شکر به نوا شکرفشانی
چو شدند گرم یاران منشین که آتش از نی
نه چنان گرفت در دل که نشاندش توانی
مدهید ای حریفان می عشق جز به ایشان
که به وقت خرقه بازی نکنند سرگرانی
نشوی خجل که لافی زنی از ولایت دل
به خیال رنگ و بویی ز وصال باز مانی
به سماع چون درآیی زخیال خویش بگذر
نفسی مگر نظر را به جمال او رسانی
وگر آن نظر میسر نشود تو را همان بس
که کنند التفاتی به جواب لن ترانی
چو همام بیزبان شد ز بیان ذوق عاجز
بشنو ز نی حکایت به زبان بی زبانی