همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

گفت از برای چیدن گل در چمن شدی

از مات شرم باد که پیمان‌شکن شدی

آخر نسیم گل اثر بوی ما نداشت

تا در چمن به بوی که بی خویشتن شدی

گل را چه نسبت است به روی نکوی من

تا باشدت بهانه که بر بوی من شدی

غافل شدی مگر ز سر زلف و عارضم

کآشفته بر بنفشه و برگ سمن شدی

از چشم تو خیال سهی سرو من برفت

تا فتنه بر شمایل هر نارون شدی

یعقوب وار بی‌دل و بی‌دیده گشته‌ای

یوسف ندیده‌ای که بی پیرهن شدی

جاد در تن بنفشه هم از بوی زلف ماست

جان را به جا گذاشتی و سوی تن شدی

گفتی که گل به رنگ چو روی بت من است

در حسن ما بگو که چرا طعنه زن شدی

گل کیست سرو چیست که باشد بنفشه نیز

شرمت نبود تا به کدام انجمن شدی