همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

خیالی بود و خوابی وصل یاران

شب مهتاب و فصل نوبهاران

میان باغ و یار سرو بالا

خرامان بر کنار جویباران

چمن میشد ز عکس عارض او

منور چون دل پرهیزگاران

سر زلفش ز باد نوبهاری

چو احوال پریشان روزگاران

گذشت آن نوبهار حسن و بگذاشت

دل و چشمم میان برف و باران

خداوندا هنوز امیدوارم

بده کام دل امیدواران

همام از نوبهار و سبزه و گل

نمی‌یابد صفا بی روی یاران

وهار و ول وه جانان دیم خوش بی

اَوی یاران مه ول بی، مه وهاران