تا سرم خالی نگردد از خیال ما و من
خویشتن باشم حجاب روی یار خویشتن
تن که زحمت میدهد جان را نخواهم صحبتش
حیف باشد در میان جان و جانان پیرهن
رونق حسن پری رویان نماند در جهان
گر نقاب از رخ براندازد جهانآرای من
چون بود خورشید را از جانب مشرق طلوع
سهل باشد گر سهیلی برنیاید از یمن
جان مشتاق مرا سودای زلفت در سرست
لا تلومونی فذاک الشوق من حب الوطن
ای ز عکس حسن رویت ز آب و گل پیدا شده
خوبرویان در مه و خورشید تابان طعنه زن
پادشاهی و منم درویش سر بر آستان
جمله اجزای وجودم سایلان بیسخن
جرعهای از جام خود در کام این ناکام ریز
آب حیوان در دهان تشنه باید ریختن
گر چکد بر مرغ بریان قطرهای ز آب حیات
بال بگشاید در آتش برپرد از بابزن
هر که از عشقت جوانی بازیابد چون همام
گو دگر لاف از حیات روح حیوانی مزن