همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

ما به بوی زلف یار مهربان آسوده‌ایم

گر نباشد مشک و عنبر در جهان آسوده‌ایم

چون به خلوت با خیالش عشق بازی می‌کنیم

از گلستان فارغیم از بوستان آسوده‌ایم

تا خیال قامتش در دیدهٔ گریان ماست

گر نروید سرو بر آب روان آسوده‌ایم

ما که آسایش برای جان خود می‌خواستیم

چون به ترک جان بگفتیم این زمان آسوده‌ایم

دوش ناگه یار بی اغیار بر ما برگذشت

آن تصور می‌کنیم و همچنان آسوده‌ایم

همچو شاهان بر کنار ماه‌رویان بر حریر

ما گدایان دوش خوش بر آستان آسوده‌ایم

فارغیم از نغمهٔ بلبل که شب‌ها تا سحر

در میان کویش از بانگ سگان آسوده‌ایم

در میان عاشقان وصف لبش گویند و بس

کز صفت‌های بهشت جاودان آسوده‌ایم

یک نفس از ذکر او خالی نمی‌باشد همام

لاجرم ز انفاس آن شیرین زبان آسوده‌ایم