پرده خویش تویی پرده برانداز ز پیش
یار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش
آفتابیست که از دیدۀ کس نیست دریغ
گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش
آشنایی نبود جان تو را با جانان
تا به خود باشی و داری سر بیگانه و خویش
هر که برخاست خیال دو جهان از نظرش
پادشاهیست به معنی و به صورت درویش
نفس در راه محبت چو کم از کم گردد
قرب او در نظر دوست شود بیش از پیش
دل که ایمان وی از نور رخ جانان است
چون سر زلف دلارام بود کافرکیش
ای همام این سخنان تو نه طرزیست که آن
باز یابند به فکر و خرد دوراندیش