همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

زهی شمایل موزون و قد دلبندش

که هر که دید رخش گشت آرزومندش

گر او در آینه و آب ننگرد زین پس

کسی نشان ندهد در زمانه مانندش

در آن نفس که لبش در حدیث می‌آید

روان همی‌شود آب حیات از قندش

چو باغبان به قدش بنگرید هر سروی

که دید بر لب جویی ز بیخ برکندش

تو آن سعادت بند قباش می‌بینی

که هست با قد او سال و ماه پیوندش

به خون لعل چنان تشنه‌ام که نتوان گفت

ز رشک آن که زند دست در کمربندش

دریغ دیده مسکین من که چشم حسود

ز روز وصل به شب‌های دوری افکندش

کنون که چشم من از روی دوست دور افتاد

مگر به ماه کنم گاه گاه خرسندش

وگر همام نگیرد قرار پس تدبیر

بود مطالعه طلعت خداوندش