همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹

آفتابی و ز مهرت همه دل‌ها محرور

چشم روشن بود آن را که تو باشی منظور

قربتت نیست میسر به نظر خرسندم

همه مردم نگرانند به خورشید از دور

انتظار نظرم پرده صبرم بدرید

تا به کی نرگس مستت بود از ما مستور

آنچه می‌جست سکندر به میان ظلمات

گو بیایید و ببینید در این چشمه نور

بود آوازه دور قمری تا امروز

دور روی تو شد اکنون به جهان در مشهور

نسبتی هست به دندان تو پروین را لیک

هست دندان تو منظوم و ثریا منثور

می‌کند حسن و لطافت ز تو دریوزه بهار

می‌کند وام حرارت ز دل ما با حور

گر همام است به جان مشتری تو چه عجب

مه و خورشید گواهند که هستم معذور