همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

بهشت روی تو را پاک دیده‌ای باید

که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید

به آب چشم دهم غسل نور بینایی

نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید

سپیده‌دم به هوای بهار هر روزی

به شبنم سحری روی گل بیاراید

که تا به روی تو ماند مگر نمی‌داند

که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید

به خاک کوی تو چون بگذرد نسیم بهار

حیات‌بخشی و بوی خوشش بیفزاید

دریغ عهد جوانی که بی تو رفت از دست

کجاست تا به چنین صحبتی بیاساید

ولی به دولت حسنت امید می‌دارم

که روزگار جوانی به فرق باز آید

به بخت گفتم با ما موافقت نکنی

جواب داد که گر دوست لطف فرماید

اگر زند نفسی بی حکایت تو همام

نه از حساب سخن‌دان که باد پیماید