همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

اگر نگار من از رخ نقاب بگشاید

به حسن خویش جهان سر به سر بیاراید

جمال خود به نقاب از نظر همی‌پوشد

به سمع او برسانید، کاین نمی‌باید

۳

از آفریدن شاهد غرض همین بوده‌ست

که از مشاهده صاحب دلی بیآساید

به آستین و به دامان شکر کشند آنجا

که پسته را به سخن یا به خنده بگشاید

لبش به خون دلم تشنه است و من خشنود

از آن که خون منش در نظر همی‌آید

ولی گر آب حیات است خون من به مثل

دریغ باشد کاو لب بدان بیالاید