بنامیزد چنانت آفریدند
که پنداری ز جانت آفریدند
نمیدانم ز جان خوشتر چه باشد
که تا گویم که زانت آفریدند
لبت کاب حیات از وی چکان است
مگر زاب دهانت آفریدند
تماشاگاه جانم را بهشتی
بدان سرو روانت آفریدند
دهانت با میان هر لحظه گوید
که چون من بینشانت آفریدند
به رویت کی رسد رویم که او را
برای آستانت آفریدند
قرار عاشقانت برد سحری
که در چشم و زبانت آفریدند
ز زخمت صید دلها چون برد جان
که با تیر و کمانت آفریدند
همام آن روز میورزید عشقت
که جان عاشقانت آفریدند