فتنه از بالای تو بالا گرفت
شهر از آن رفتار خوش غوغا گرفت
صانع از روی تو شمعی برفروخت
آتشی زان شمع در دلها گرفت
زلف مشکین تو بر هم زد صبا
مغز ما از بوی آن سودا گرفت
چشم نابینا ز عکس روی تو
حکم چشم روشن بینا گرفت
چون سماع عشق او آغاز شد
گرمی آن بیشتر در ما گرفت
تا همام از عشق او شد باخبر
ترک شمع گنبد خضرا گرفت