کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۴

هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی

گوشی به حدیث من بیدل ننهادی

ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد

یک روز به دست من مفلسه نفتادی

در دیده من جمله خیالند و تو نقشی

به خاطر من جمله فراموش و تو یادی

با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم

شادم که به رنج من محنت زده شادی

از کام دل من نرود گر برود جان

شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی

رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما

تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی

دی راندی و می گفت کمال از پی خیلت

شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی