هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی
گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
ای دُرّ گرانمایه که مثل تو کم افتد
یک روز به دست من مفلس نفتادی
در دیده من جمله خیالند و تو نقشی
بر خاطر من جمله فراموش و تو یادی
با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم
شادم که به رنج من محنتزده شادی
از کام دل من نرود گر برود جان
شیرینی آن بوسه که گفتی و ندادی
رفتی به سر اسب چو باد از نظر ما
تو عمر خوشی از پی آن رفته به بادی
دی راندی و میگفت کمال از پی خیلت
شاهی که ز خوبان به رخ و اسب زیادی