دارم ز ابروان تو چشم عنایتی
کز نازم ار کُشی، نکنندم حمایتی
چشم تو بیگه کش و من زنده همچنین
از غمزه تو نیست جز اینم شکایتی
بیرون از آن که بیتو نخواهم وجود خویش
از بنده در وجود نیاید جنایتی
رویت که آیتیست ز رحمت بر ابروان
زاهد چو دید خواند به محراب آیتی
آنی که دارد آن مه و این غم کزو مراست
آن غایتی ندارد و این هم نهایتی
پیش رقیب قدر سگ کو شناختم
کو میکند به قدر گدا را رعایتی
گر بر درت رقیب گدا باش با کمال
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی