کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۷

دارم ز ابروان تو چشم عنایتی

کز نازم ار کُشی، نکنندم حمایتی

چشم تو بیگه کش و من زنده همچنین

از غمزه تو نیست جز اینم شکایتی

بیرون از آن که بی‌تو نخواهم وجود خویش

از بنده در وجود نیاید جنایتی

رویت که آیتیست ز رحمت بر ابروان

زاهد چو دید خواند به محراب آیتی

آنی که دارد آن مه و این غم کزو مراست

آن غایتی ندارد و این هم نهایتی

پیش رقیب قدر سگ کو شناختم

کو می‌کند به قدر گدا را رعایتی

گر بر درت رقیب گدا باش با کمال

غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی