کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۸

ای از خط تو زنگ بر آئینه شاهی

تو شاهی و پیش تو بتان جمله سپاهی

آن لب نه زلال است که خمریست بهشتی

آن نقطه نه خال است که سریست آلهی

رویت به غلامی دلم خط به در آورد

میداد بر آن خط دل من نیز گواهی

تو جان طلبی از من و من بوس چه پرسی

هردم که چه خواهی تو ز ما هرچه تو خواهی

خون همه بیراهه بریزی و چو بینیم

یک روز براهت همه گوئیمه براهی

ای رفته بفکر نقش زلف بدست آر

تدبیر رسن کن که فرو رفته بچاهی

نقش دهن تنگ تو در چشم کمال است

چون چشمه حیوان شده پنهان به سیاهی