کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۵

اگر ز محنت دنیا خلاص می‌طلبی

بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی

چنان به آب عنب تشنه‌ام که صورت آن

برون نمی‌رودم از حدیقة عنبی

شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد

فداک اصل مرامی و تها طلبی

اگر نه سایهٔ میخانه بر سرت باشد

ز روزگار ببینی هزار بوالعجبی

ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد

به عیش کوش و به عشرت دگر چه می‌طلبی

شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش

لا یلیق زمان الشباب فی کربی

کمال را چو مداوا به باده فرمایند

رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی