کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۰

اگر دشنام می گونی مرا گو

که از جانت دعاگویم دعاگو

چو گونی ناسزای هر که خواهی

منت پرسم کرا گفتی تراگو

روم گفتی و دردی آورم باز

چو درد آوردی ای مونس دراگو

تو خوش می آی و می مینوش و میرو

کسی را خوش نمی آید میاگو

دمی آبی نخوردم بیتو هرگز

تو هم بی من چرا خوردی چراگو

برآمد گفتمش جانم ز غم گفت

چرا عاشق شدن جانت بر آگو

نخواهم بار شد گفتی به باران

چه بار ای شوخ به مهر آشناگو

اگر احسانی نباشد در نو باری

برین در چند باشد این ثناگو

کمال آن شوخ اگر ندهد ترا دست

جفاهای جهانرا مرحباگو