کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۲

سوختی ای مرهم جانها درون ریش من

آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من

شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب

بیشتر در بخش غم با عاشق درویش من

ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را

ا گر نداری عار هم بار منی هم خویش من

عقل گفت اندیشه دورست عزم کوی دوست

خاک بر اندیشه های عقل دور اندیش من

گفتم از نوشی نباشد کم ز نیش آن غمزه گفت

با دل مجروح نا کی رنجهسازی نیش من

بهر پیکان در نزاع افتند جان و دل به هم

گر به جان تیری رسد از ترک کافر کیش من

باد جان کردی و دل را از لب جانان کمال

باد دادی و پراکندی نمک بر ریش من