کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۴

راز عشقت ز دل آمد به زبان

مهر در ذره نهفتن نتوان

گفتی از چشم تو خون می آید

هرچه می آید ازو در گذران

دهنت دیدم و گفتم شکر است

گفتمت هرچه خوش آمد به دهان

الاف اگر زد به قدت سرو چمن

گویش اینک گز و اینک میدان

نسبت روی تو کردیم به ماه

ماه چرخی بزد از شادی آن

گفته خون تو ریزیم و کمال

از انتظارم چه کشی باش بر آن

حاکمی خواه بکش خواه ببخش

بندهامه خواه بخوان خواه بران