کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۴

چشم اگر اینست و ابرو این و ناز و شیوه این

الوداع ای زهد و تقوی الفراق ای عقل و دین

می‌کشی ناوک ز مژگان در کمان ابروان

گه بدانم می‌کشی ای نامسلمان گه بدین

گر پری می‌گویدت من با تو می‌مانم مرنج

بی‌ادب گر آدمی بودی نگفتی اینچنین

دوش اندک برقعی از پیش رو برداشتی

داشت ماه آسمان پیشه تو رویی بر زمین

کمترین اقبال من بنگر که خود را بر درت

از سرِ اخلاص می‌دانم غلام کمترین

گر ملولی از حریم دل که تاریک است و تنگ

دیده مأوا نیست روشن بعد ازین آنجا نشین

بعد ازین کم جوی آزارِ دلِ ریشِ کمال

هرچه در دل داشتم گفتم تو دانی بعد ازین