کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۳

چه بودی گر شبی در خواب رفتی چشم بیدارم

مگر دیدار بنمودی ز روی مرحمت بارم

اگر صاحبدلی بودی که بر من مرحمت کردی

بگوش او رسانیدی حدیث چشم بیدارم

دلم دلبستگی دارد که بر خاک درش میرد

ولی هرگز بکوی او گذر کردن نمی بارم

گر آن بدمهر سنگین دل نگیرد دست من روزی

شبی در حضرت باری بزاری دست بردارم

شود رشک گلستان ارم صحن سرای من

اگر روزی چو بخت از در در آید سرو گلبارم

اگر سرو قبا پوشم بخاکم بگذرد روزی

کفن برخورد با سازم هزاران نعره بردارم

کمال خسته را دیگر نصیحت کی قبول افتد

خدا را بگذر ای ناصح بحال خویش بگذارم