کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۵

ترا چون چشم خود دیگر به مردم دید نتوانم

دو چشم دیگری خواهم که از غیرت بپوشانم

زرشک از دیده خون ریزد گرم در دل فرود آئی

ز دل فریاد برخیزد گرت بر دیده بنشانم

چو از رخ زلف ببریدی گستی رشته عمرم

چو بر لب خال بنهادی نهادی داغ بر جانم

به طاق ابروان خوانم ترا پیوسته پیش خود

با این آیت رحمت به محرابت چو می خوانم

به خاک پای تو خود چون رسد گلگون اشک من

که در راه بیفتد هر دم منش چندانکه میرانم

در اشعار از دو چشم تر چو گفتم سرگذشتی دو

زهر بحری روان شد خون به جدول های دیوانم

کمال از دوریم گفتی چه بگذشته بر چشمت

چو تو رفتی در سیراب رفت از چشم گریانم