کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۸

در زورق حیات است جان رقیب خائف

بارب نگاه دارش از باد نامخالف

ما دین و دل نهادیم در وجه دلستانان

صد شکر کاین ذخیره شد صرف در مصارف

تا بپری به جانان کردند وقف جان را

واقف نبود گوئی زاهد ز شرط واقف

گر درد و غم فرستی وصلت کنیم حاصل

ما میکنیم تحصیل تا میرسد وظائف

معشوق و جام می را گر حق نمی شناسی

در راه حق شناسی نه سالکی نه عارف

دیدم لب و دهانش بوسی به چند گفتم

گویند با لطیفان بسیار ازین لطایف

آید به بوی زلفت بر در کمال رقصان

چشمی به حلقه دارد در طوف کعبه طائف