کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۵

سرو دیوانه شدست از هوس بالایش

می‌رود آب که زنجیر نهد بر پایش

داشت از آب چو گل آینه در پیش جمال

آب شد آبنه از شرم رخ زیبایش

پیش من قصهٔ عاشق‌کشی او مکنید

ترسم این بشنوم از دل برود غم‌هایش

گر برند از پی سوداش سر من چو قلم

بر تراشم سری از نو بکنم سودایش

دهنت دزد دل ماست به او پنهانی

ا گر زبان تو یکی نیست به ما نمایش

زیر پا نا نشود خار رهت خسته ز من

کرده ام چون مژه بر دیده روشن جایش

گفته بی رخ ما کار تو صبرت کمال

این نمی آید ازو کار دگر فرمایش