کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۸

دال زلف و الف قامت و میم دهنش

هرسه دامند و بدان صید جهانی چو منش

نتوانست نبا را ز میانش پوشید

آن قبا بود و بریده به ند پیرهنش

با همه دامن پاکیزه چو گل جز به خیال

پیرهن نیز نیارست به سودن بدنش

زآن لب پر ز شکر لطف همی بارد و حُسن

که بپرورده خطِ او به نبات حَسَنش

گوئیا غنچه به آن لب ز لطافت دم زد

که دهان خرد کند باد صبا از زدنش

با تو هر سرو که از ناز به دعوی افتد

باغبانان سوی آتش بکشند از چمنش

عالمی روی نهادند به گفتار کمال

که خیالات لطیف است در آب سخنش